شاعرى نزد سردسته ها رفت و اشعاری در ستایش او سرود. او دستور داد تا لباس شاعر را از تنش بیرون آورند و او را از ده بیرون کنند. بیچاره در سرماى زمستان با بدن از ده در حال خارج شدن بود که در این میان سگهاى ده به دنبال او مى رفتند. خواست سنگى از زمین بردارد و آنها را از خود دور کند اما آن

سنگ بر اثر یخ زدگى از زمین کنده نمى شد. در حالی که از جدا نشدن سنگ عاجز شده بود گفت: این مردم چقدر حرامزاده هستند که سگ را براى آزار مردم رها کرده اند و سنگ را در زمین بسته اند. امیر ها از دریچه اتاقش سخن شاعر را شنید و از شدت خنده گفت: اى حکیم از من چیزى بخواه تا به تو بدهم. شاعر گفت: من لباس خودم را مى خواهم. 

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها