من هیچ‌گاه نخواسته‌ام او را تنها به حال خود واگذارم، تنهایی او به ویژه شب‌ها نگرانم می‌سازد، خیال این‌که او می‌خوابد، نمی‌خوابد.

فکر می‌کنم که او هرگز خواب نمی‌بیند، این نیز

هول‌انگیز است خفتنی که هیچگاه کاملا بسته نیست، یعنی در یک جهت گشوده است: خوابی که در تصور من بود با محوِ سیاهیِ زیر پلک‌هاست، آن‌گاه که شخص می‌میرد کمی سپید می‌شوند، طوری که مردن شاید برای لحظه‌‌ای دیدن باشد.

او آن‌جا بود، اندکی فرو رفته در خود، کم‌حرف با واژگانی معدود و معمولی، تقریباً غرق در صندلی راحتی‌اش، بی‌حرکت، با دستانی بزرگ آویخته از انتهای بازوان، خسته.

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها