روزهای بسیار دور  ؛ پیرزنی بود که  ؛ هر روز با قطار از روستا برای  خرید مایحتاج خود به شهر می آمد .

کنار پنجره می نشست  ؛ وبیرون را تماشا می نمود

گاهی؛ چیزهائی از کیف خود در می آورد 

و از پنجره قطار به بیرون پرتاب می نمود 

یکی از مسئولین قطار کنار ایشان آمد و با تحکم پرسید که: پیرزن چکار میکنی؟!

پیرزن؛ نگاهی به ایشان انداخت و لبخندی مهربان گفت : من بذر گل در مسیر می افشانم 

آن مرد با

تمسخر و استهزا  ، گفت  : درست شنیدم  ؛

تخم گل در مسیر می افشانی؟! 

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها